پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.
بغض راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود رنگ رویت پریده بود.
دست وپای کوچکت می لرزید .خود را به آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی
پیامبرتو را سخت به سینه فشرد وبهت زده پرسید: چه شده دخترم؟
موهایت را نوازش کرد وبوسید وگفت : حرف بزن زینبم! عزیز دلم ! حرف بزن!
تو همچنان گریه می کردی.