پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.
بغض راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود رنگ رویت پریده بود.
دست وپای کوچکت می لرزید .خود را به آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی
پیامبرتو را سخت به سینه فشرد وبهت زده پرسید: چه شده دخترم؟
موهایت را نوازش کرد وبوسید وگفت : حرف بزن زینبم! عزیز دلم ! حرف بزن!
تو همچنان گریه می کردی.
.
.
.
قدری آرام گرفتی ، چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی ، لب برچیدی وگفتی:
«خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پاشده است.طوفانی که دنیا را تیره
و تار کرده است .
طوفانی که مرا وهمه چیز را به این سو آن سو پرت می کند . طوفانی که خانه ها را از
جا می کند و کوهها را متلاشی می کند طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد.
ناگهان درآن وانفسا چشم من به درختی کهنسال افتاد ودلم به سویش پرکشید .
خودم را سخت به آن درخت چسباندم تا از تهاجم طوفان در امان بمانم .
طوفان شدت گرفت و آن درخت ارهم ریشه کن کرد ومن میان زمین و آسمان معلق ماندم .
به شاخه ای محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه دیگری متوسل شدم .
آن شاخه هم در هجوم بی رحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دوشاخه متصل به هم . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به هر دو
دل بستم. آن دو شاخه نیز به فاصله کوتاه از هم شکست ومن حیران و وحشتزده و
سر گردان از خواب پریدم.»
کلام تو اینجا که رسید بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه می کرد وتو نگاهش می کردی!
بر دلت گذشت مگر تعبیر این خواب چیست که...
پیامبر سؤال نگفته تورا در میان گریه پاسخ داد:
آن در خت کهنسال جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای در خواهد آورد و
تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی . پس از مادر دل به پدر،
آن شاخه دیگر خوش می کنی، پس از پدر دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم
ترک این جهان می گویند و تو را به یک دنیا مصیبت وغربت تنها می گذارند..
.
.
.
از جا کنده می شوی سراسیمه و مضطرب خود رابه خیمه حسین می رسانی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آفتاب در حجاب